ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

خاطره ی ۳۱/۳/۱۳۸۷

منو مامانم امروز با ماشین به خونه ی مامانی ام امدیم

من وقتی که رسیدیم گفم: من فردا امتحان ریاضی دارم ولی خوشبختانه ورقه برای تمرین اوردم

بعد زنگ رو زدم و بعد وارد شدم

بعد از چند ساعت تصمیم گرفتم  ویبلاگم را تغییر دهم   به دایی ام گفتم او هم قبول کرد

بعد که مشغول کار شدیم مادرم صدایم کردو گفت : بیا برات سوال ریاضی نوشتم  

من که تازه وارد کار شده بودم کمی ناراحت شده بودم اروم گفتم : باشه

بعد که کارم با اینترنت تموم شد کمی با دایی ام  سربه سر گذاشتم تا کمی عصبانی اش کنم

دیگه رفتم ریاضی ام را حل کردم وبعد بابام اومد ورفتیم خونه

تا روز دیگه خدا حافظ