سلام،سلامی گرم به هوای شرجیه انزلی ک اگه 2 مین واسی بیرون یا آپ پز شدیـــــ!!!!
امروز ینی 20 تیر 1390 افتتاحییه این وبه و هرسال این روز رو جشن میگیرمـــــ......
خو امروز میخوام ی خاطره بنویسمـــ:
جمعه صبح بود ک خالم اینا ساعت 9 رفتن شمال و مارو نبردنـــ!!!ما هم ساعت 10 از خواب پاشدیم و صبحونه خوردیمو... ساعت 11 بود ک یکی از دوستای بابام ک تو شیرین سو یه اتاق دارن زنگ زد و گفت بیاید اینجا ناهار رو باهم بخوریمــــ.... مام از خدا خواسته ک حوصله مون هم بد جور سر رفته بود گفتیم باشهــــ!!!!ساعت 11:30 دقیقه بود ک حرکت کردیم و ساعت 1 رسیدیم،اونجا ناهار خوردیمو تا ساعت 4 اونجا بودیمـــ بعدش من گفتم ما ک تا اینجا اومدیم یه ساعت دیگه هم بریم رسیدیم انزلی دیگهـــ!!!(جالب اینجاست ک نه لباسی آورده بودیم نه لیوانی نه چایی!!!)بعدش بابام زنگ زد به شوهر خالم گف ما میخوایم بیایم اونجا منتها نه لباسی داریم نه هتل رزرو کردیم!!!!شوهر خالمم گف شما بیاین ما اینجا هم لباس داریم هم اتاقـــ!آقا مام دیوونه وار پاشدیم رفتیمـــ!!!!!ساعت 7 بود ک رسیدیم اونجا!!!!دیگه هیچی دیگه یه خورده رفتیم دمه ساحل و خواهرم یهو پرید تو آبو من و دخی خالمم رفتیم تاب سوار شدیمــــ.....اینقدر خوب بود فک کن دم ساحل تاب سوارشیـــ و از اونجایی ک مارو جَو گرفته بود آهنگای ملایم گوش میدادیمـــ!!!!!هیچی دیگه ساعت 9 بود ک ستایشو دیدیم و رفتیم کنار پلــــــــ وای وای هوا اونقدر گرم بود ک خدا میدونه شب ساعت 10 مگه هوا گرم میشهــ؟؟؟من گِرِه ی روسریمو باز کرده بودم و با دسته هاش خودمو باد میزدمـــ!!!ساعت 12 بود ک خوابیدیم....آقا از اونور ماشالله کولراش اینقدر اتاقو خنک کرده بود ک من از سرما خوابم نمیبرد!!!!!صب ساعت 7 بو از خواب پاشدیمو مامانمو خالمو شوهر خالمو بابامو خواهرم رفتن تو آب ولی من و دخی خالم نرفتیم!!!!!آخه دیروزش دخی خالم رفته بود....منم ک لباس نداشتم.....ساعت 12 بود ک دَم ساحل نشسته بودیم و هندونه مخوردیمـــ(یکی نبود بگه تو این هوای شرجی و گرم چه جوری نشستین و هندونه میخورین؟؟!!!)خلاصه حدودای ساعت 1 بود ک اومدیم تو اتاقامونو جمع کردن وسایل و برگشتن به خونهـــ....مامانم گف تلویزیونو روشن کنین ببینیم اذن گفتن نمازمونو بخونیمــ؟؟؟بعد از این ک اذانو گفتن مامانم رفت پشت تخت زیر تلویزیون واستاد به نماز فکر کنین در فظای 4 متر مربع!!!آقا حالا خالمم رفته واستاده اونجا ب نماز!!!!!!2 نفر در این فظا!!!حالا جالب اینجاست ک روبروشونم آیینه بود و رو آیینه ی پارچه کشیده بودنــ.....خالم ک رفت سجده قتی اومد پاشه سرش تالاپی خورد زیره آیینه!!!!وای مامانم ک داشت نماز میخوند از خنده دل درد گرف!!!دیگه آقا نمازاشونو قَط کردن و گفتن وقتی برا نماز میرسیم خونه دیگه اینجا واس چی بخونیم؟؟؟؟؟خلاصه ساعت 2 بود ک راه اوفتادیمو اومدیم خونهــــ وای از انزلی تا خونمون من داشتم با یه نفر اس بازی میکردمـــ.....وَسَتاش یه دعوایی رُخ داد!!!!
این رو هم اظاف کنم ک دَم ساحل من هِی فیگور میگرفتم و عکس میگرفتم!!!!چند تا از عکسارو میزارم تو ادامه مطلب برین ببینینـــ.........خو اینم یه خاطره از یه مسافرت همینجوری!!!!