ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

این وب چون خاطراتم توش از کلاس سوم نوشته بودم رو نخواستم پاک کنم و تا موقعی که بلاگ اسکای پا برجا باشه این وبم هست هرچند وقتی میام خاطراته گذشتمو میخونم.....

سلام به همگیـــ!!!!

                   نه منو نزننینـــ....آخــــــ کمرمـــ!!!

                                        خووو گفتم ک نزنین تا بگمـــ واس چی نبودمــ...

آخیشـــــــــ.......!!!!

خووو سلام کردمـــ،بربچس با عذر خواهی فراوان ک این چند هفته نبودمــ.به خدا درگیری داشتمـــ.آخه بعد تفلدم داییم از مکه اومد و تا 4 روز فقط خونشون بودیم واه واه پدر من بدبخت دراومد....وای فکر کنین ساعت5 صب پاشیدیم رفتیم فرودگاه بعدشم ک رسیدیم ساعت 7 بود اونوقت چی گفتن ک 2 ساعت تاخیر دارنـ!!!! وای من دیگه داشتم میمردمـــ....بعد از 2 ساعت ک بالاخره اومدیم خونه و ساک باز کردیم کم کم مهمونا سر رسیدنــ!!!وای یکی نبود بگه صبر کنین از راه برسهــ بعد!!حالا مامان بزرگ منم از خدا خواسته هی ک تلفنشون زنگ میزد میگفت ک پسرش(دایی من) از مکه اومده و شی آبگوشت داریم پاشید بیایید....خلاصه شب شدو همه مهمونا اومده بودنــ وای حالا هی از این سر اتاق ب اون سر اتاق قاشق ببر بشقاب بببر از یه سرم هی صدا میکنن حانیهــ بیا اینجا کارت داریمــ...دیه موخواستم سرمو بکوبم ب دیوار!!!!بعد از 4 روز ک اومدیم خونه پاشدم بادکنکارو از روی در و دیوار ممیکنمـــ....به هر حال این چند روز با هر بدبختی ای ک بود تموم شد و رسیدیم به ماه رمضونـــ،این چند روز رو هم ک روزه بودم حس نوشتن وبمو نداشتم فقط میومدم میرفتم تو فیس بوک و به نظرات وبم سر میزدمـــ....تو این چند روز دوتا ازآجیــ های جیگمل خودمـــ ک واقعا ازش ی دنیا ممنونم برام نظر گذاشتهــ بودن پ کجایی و چرا آپ نمیکنیــ؟؟؟منم این آپو فقط و فقط به افتخار اون دوتا آجیم کردمــ وگرنه اگر به خودم بود امروزم حالم خوش نیــ....!!!راستی یادم رفت بگم اون دوتا آجیام کیــا بودنــ:عزیز دلم مهرناز جیگولمـــ و آجی گلمــ و نفسم:میســـ ناتز جوونمــــ.....

گفته بودم عسکای تولدمو موزارم اما هیچ عسکی نگرفتمـــ!!!ک بشهــ تو وب بزالمــ همخشون خونوادگی هستــ....ولی میرم میگردم اگه حتی یه دونه هم داشتم به خاطر میس ناتز جوونم ک گته بود بزار میزارم....راستی 2 روز دیه نتم قطع میشه اگه نتونستم جواب کامنتاتون رو بدم ببخشید دیگهــ.....

خووو من برم بربچس بترکونین نظرات رو ها.......... قلفون همتون فعلا...........

سلام به همهــ!ببخشید این چند روزو آپ نکردمــ.همونطور ک تو پست قبلیم گفته بودم دایی گرامیمان شب شنبه میخواد بره مکهــ.شب شنبه ساعت 8 رفتیم خونه مامان بزرگم و تا ساعت 3 اونجا بودیم وای نییدونید چ حالی داد اولش ک رفتیم تاساعت 9 وِل گردی کردیم و بعدشم ستایش شرو شد و تا ساعت 10 اونو دیدیمو یه خورده شام خودیم بعدشم مامانبزرگم تو بالکُنشون رخت خواب انداخت خوافیدیمــ!!!ولی آقا چشمتون روز بَد نبینهــ نمیدونین چی شد...سر یه چیز مسخره با یکی دعوام شد...حالا تو پست بعدی قضیه رو میگم خیلی مفصلهــ!!!خو حالا قضیه دعوا رو وللش اینو بگم ک دیروزم ک نیمه شعبان بود جاتون خالی رفتیم آش پُخدیم برا داییمـــ....اینقد حال داد من و دختر خالم سَر اینکه کدوم همسایه رو ببریم بدیم دعوا میکردیمــ!!!آخرشم همه همسایه ها رو دوتایی بردیم!!!یه همسایه رو من زنگ میزدم میگفتم آش آوردیم اون آشو میداد یه همسایه رو اون زنگ میزد من آشو میدادمـــ...تازه روی همه آشارو من تزیین کردمـــ!!!!عسکشو براتون میزارمــ.

خو دیه ما بریمــ. اگه کاری ندارین بابایــ...

+عکسهــ آش تو کانتینیو(ادامه مطلب) هســ....فعلا یه عکسه شاید حالا بازم اضافه کردمــ...

اینم از آشــ: 

سلام بچه ها خوبید؟؟؟ من ک خوبم آخه میدونین از ی طر خوبم از یه طرف بد...آخه امشب ساعت 3 نصف شب داییه یکی یه دونه خودم میخواد بره مَکهــ.....به خاطر این خوشحالم ک یه عالمه سوغاتی میاره ناناحتم به خاطر این ک 14 روز و کِ نی من چی کنمــ؟؟؟؟آخه هرروز اون ب سئوالای اینترنتی و کامپیوتریم جواب میدهــ.....تازه خوووو دلمم براش تنگ میشهــ خوووو.دیشب ک خونه خالم اینا بودیم بهـش میگم دایی نمیشهــ نریــ؟؟؟ ولی عوض خیلی حال میده فک کن چد روز اول ک برمیگرده هی خونشون شلوغــه و رفت و آمد و من و دختر خالم باید پزیرایی کنیم تازه پس فردا هم براش آش میپزیم هووووورااااااا...حالا اینجارو حال کنین:دیشب ک خونه خالم بودیم پسر خالم(7 سالشه) اومده ب داییم میگه:از اونجا واسه من لباس مَرد عنکبوتی،ایکس باکس،3گا،توپ بیار....منم گفتم اَمر دیگه ای نی؟؟؟پررو پررو میگه نه ولی اگه اونجا چیزای قشنگ دیگه ای مثه شمشیر یا ز اینچیزا بود بیار!!!حالا بنده شرو کرم با پرویی تمام میگم دایی دمپایی و صندل و کفش سایز بالای 38 بیار!!!!!!!!!(شوخی بودااااااااااااا) وگرنه پای من 36 و 37 هست....حالا امشب میخوایم بریم راش بیندازیم لیست کاملو میدم بهشــ!!!!!!!!!!!!!شوخی میکنم بابا.خووو دیه بروبچس من برم بایـــــــــــــــــــــــــــــ

ح.ن: راسی نیمه شعبان رو هم تبریک میگم به همتونــــــــــــــ....

پ.ن:مهرانه چرا وبت باز نمیشهـــ؟؟؟؟ اگه حذف کرده باشیا دیگه تا آخر عمرم باهت حرف نمیزنم مگر یه وب دیگه بزنیــــ. وگرنه دیگه نه من نه تو....

سلام،سلامی گرم به هوای شرجیه انزلی ک اگه 2 مین واسی بیرون یا آپ پز شدیـــــ!!!!

امروز ینی 20 تیر 1390 افتتاحییه این وبه و هرسال این روز رو جشن میگیرمـــــ......

خو امروز میخوام ی خاطره بنویسمـــ:

جمعه صبح بود ک خالم اینا ساعت 9 رفتن شمال و مارو نبردنـــ!!!ما هم ساعت 10 از خواب پاشدیم و صبحونه خوردیمو... ساعت 11 بود ک یکی از دوستای بابام ک تو شیرین سو یه اتاق دارن زنگ زد و گفت بیاید اینجا ناهار رو باهم بخوریمــــ.... مام از خدا خواسته ک حوصله مون هم بد جور سر رفته بود گفتیم باشهــــ!!!!ساعت 11:30 دقیقه بود ک حرکت کردیم و ساعت 1 رسیدیم،اونجا ناهار خوردیمو تا ساعت 4 اونجا بودیمـــ بعدش من گفتم ما ک تا اینجا اومدیم یه ساعت دیگه هم بریم رسیدیم انزلی دیگهـــ!!!(جالب اینجاست ک نه لباسی آورده بودیم نه لیوانی نه چایی!!!)بعدش بابام زنگ زد به شوهر خالم گف ما میخوایم بیایم اونجا منتها نه لباسی داریم نه هتل رزرو کردیم!!!!شوهر خالمم گف شما بیاین ما اینجا هم لباس داریم هم اتاقـــ!آقا مام دیوونه وار پاشدیم رفتیمـــ!!!!!ساعت 7 بود ک رسیدیم اونجا!!!!دیگه هیچی دیگه یه خورده رفتیم دمه ساحل و خواهرم یهو پرید تو آبو من و دخی خالمم رفتیم تاب سوار شدیمــــ.....اینقدر خوب بود فک کن دم ساحل تاب سوارشیـــ و از اونجایی ک مارو جَو گرفته بود آهنگای ملایم گوش میدادیمـــ!!!!!هیچی دیگه ساعت 9 بود ک ستایشو دیدیم و رفتیم کنار پلــــــــ وای وای هوا اونقدر گرم بود ک خدا میدونه شب ساعت 10 مگه هوا گرم میشهــ؟؟؟من گِرِه ی روسریمو باز کرده بودم  و با دسته هاش خودمو باد میزدمـــ!!!ساعت 12 بود ک خوابیدیم....آقا از اونور ماشالله کولراش اینقدر اتاقو خنک کرده بود ک من از سرما خوابم نمیبرد!!!!!صب ساعت 7 بو از خواب پاشدیمو مامانمو خالمو شوهر خالمو بابامو خواهرم رفتن تو آب ولی من و دخی خالم نرفتیم!!!!!آخه دیروزش دخی خالم رفته بود....منم ک لباس نداشتم.....ساعت 12 بود ک دَم ساحل نشسته بودیم و هندونه مخوردیمـــ(یکی نبود بگه تو این هوای شرجی و گرم چه جوری نشستین و هندونه میخورین؟؟!!!)خلاصه حدودای ساعت 1 بود ک اومدیم تو اتاقامونو جمع کردن وسایل و برگشتن به خونهـــ....مامانم گف تلویزیونو روشن کنین ببینیم اذن گفتن نمازمونو بخونیمــ؟؟؟بعد از این ک اذانو گفتن مامانم رفت پشت تخت زیر تلویزیون واستاد به نماز فکر کنین در فظای 4 متر مربع!!!آقا حالا خالمم رفته واستاده اونجا ب نماز!!!!!!2 نفر در این فظا!!!حالا جالب اینجاست ک روبروشونم آیینه بود و رو آیینه ی پارچه کشیده بودنــ.....خالم ک رفت سجده قتی اومد پاشه سرش تالاپی خورد زیره آیینه!!!!وای مامانم ک داشت نماز میخوند از خنده دل درد گرف!!!دیگه آقا نمازاشونو قَط کردن و گفتن وقتی برا نماز میرسیم خونه دیگه اینجا واس چی بخونیم؟؟؟؟؟خلاصه ساعت 2 بود ک راه اوفتادیمو اومدیم خونهــــ وای از انزلی تا خونمون من داشتم با یه نفر اس بازی میکردمـــ.....وَسَتاش یه دعوایی رُخ داد!!!!

این رو هم اظاف کنم ک دَم ساحل من هِی فیگور میگرفتم و عکس میگرفتم!!!!چند تا از عکسارو میزارم تو ادامه مطلب برین ببینینـــ.........خو اینم یه خاطره از یه مسافرت همینجوری!!!!