ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

سفر به شمال

سلام و باز هم سلام

بازهم معذرت می خوام که نتونستم چندروز خاطراتم و بنویسم . ولی سعی می کنم که از این

به بعد مثل اون موقع ها همه یخاطراتم را روز به روز بنوسم۰۰۰  
شنبه ی همین هفته بود که با خالم اینا به شمال رفتیم

وقتی برای ناهار به رستورانی رفته بودیم 4 نفر که با هم آشنا بودن به اون جا اومده بودن...

یک نفر از اونا یه چیزی گفت ویکی از پشت سر هم می گفت واقعا...واقعا... Farting

من دیگه عصبانی شده بودم. 

 خلاصه شبم که می خواستیم برای شام بیرون بریم در رستوران اونارو دیدیم !  

دختر خالم به شوخی گفت مثل این که پشت سر ما اومدن. بعد که از رستوران خارج شدم اتاق اومدیم تا شب زود بخوابیم و صبح زود بیدار شیم و صبحانه بخوریم وبعد کمی توی آب بریم

 و ساعت1:0۰  حرکت کنیم ...

من و دختر خالم لب دریا که شن و ماسه هست یک چاه کندیم که از زیر آن آب بسیار زیادی در آمد.بعد که می خواستیم

به قزوین بیایم برای ناهار باز هم به رستورانی رفتیم .

 من گفتم که شاید الان هم اون 4 نفرو ببینیم!

بعد خندیدم .... * پایان *

** راستی خداحافظ**