ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

اردومن+حج مامی بزرگم اینا+فوت مامی بزرگ بابام( بخونید جالبه)

سلامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حالتون خوبه؟؟؟؟؟؟ بچه ها بزارید از خوبش شرو کنم. تو این چند روز هم خوبش و داشتم و هم بدشو. از اردوم شروع میکنم. چهارشنبه صبح بود که ساعت 6 از خواب بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم مدرسه تا بریم اردو انزلی. خیلی خیلی خوشگذشت یه عالمه هم چیزی خریدم... همین طور که داشتیم میرفتیم وقتی رسیدیم به منجیل ماشین واستاد تا بریم سد منجیل رو ببینیم خیلی خوشگل بود ((با این که قبلا هم دیده بودم)) ولی این دفعه یه قشنگی خاصی داشت.بعدش رفتیم آرامگاه بی بی حوریه که خواهر امام رضا هست. بعد رفتیم ساحل قو تا ناهار بخوریم و خوش بگذرونیم تو ساحل خیلی خوشگذشت ناهارو خوردیم و بعدش رفتیم بازی کنیم معلم حرفه و فن مون هم اومد بازی دستمال پشت بازی کردیم و قرار شد که هرکی که سوخت بیاد وسط برقصه که بنده اولین نفری بودم که سوختم.بعد از سه ساعت موندن تو ساحل رفتیم بازار گیلار خیلی خوب بود.کلی هم از اونجا خرید کردیم و راه افتادیم و اومدیم. تو رودبار ماشین واستاد و رفتیم زیتون پرورده و ... خردیم. حالا اردو تموم شد اومدم خونه و سوغاتی ها رو دادم تا بریم برای راه انداختن مامان بزرگم اینا واس مکه شون همین که اومدیم راه بیفتیم بریم خونشون تل زنگید ددیم برداشت دید بابا بزرگمه کفت چی کارداشتین که یهو خورد تو پوز هممون که آقا مامان بزرگ بابام رفته کما. حالا خر بیار باقالی پاک کن. مامان بزرگ و بابا بزرگم مونده بودن برن مکه یا نه؟ میترسیدن برن یهو یه اتفاق نابه حنجاری بیفته...آخه اگر هم نمیرفتن فرست و از دس داده بودن بعداز چند سال انتظار مکه رفتن حالا بیان نرن مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب بابای منم دلداریشون داد که نه شما مکه تون رو برید ایشالله که اتفاقی نمیوفته.به هر حال اونا ساعت1 بود که رفتنــــــــــــــ ولی ای کا که نمیرفتنــــــــــــــ. میدونین چی شد؟ قرار شد فرداش آش پشت پا براشون بپزیم که یهو عمه ام زنگید و گفت بهتون بگم ما میخوایم بریم بیمارستان و فردا هم آش نمیپزیم که ما فهمیدیم که این حرف یعنی چی. یعنی این که دیگه همه چی پر. حالا دوباره خر بیار باقالی پاک کن... مامان بزرگم اون سر دنیا ما هم اینجا با این همه غم و غصه این سر دنیا... از شانس گند ما فرداش مامان بزرگم زنگ زده میپرسه دارید آش میپزید؟ خوب بیچاره نمیدونه که چی شده ما هم گفتیم آره.((اونم چه آشی!!!)) خوب حالا ما به کدوم ساز خدا برقصیم؟؟؟ مکه ایشون با فوت اوشون؟؟؟ خوب اگه کاری ندارید من برمباید بریم مسجد و خونشون که شب 3 هسن. فعلا بایـــــــــــــــــــــــــ بایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!!!(عکس ها اردوم تو پست بعد)هرکی که این پست رو میخونه یه فاتحه واسه شادی روح اون خدا بیامرز بخونه...

نظرات 3 + ارسال نظر
تینا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ب.ظ

سیلام.
من فاتحه خوندم.
الهی *
شیفت مخالفمون رو بردن انزلی ولی ما رو چی...

ممنون چرا پس؟

آرام جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ http://www.r-k.blogfa.com

سلام وب زیبایی داری به من هم سری بزن

♫♪ ترنـ ـ ـ ــم ♪♫ چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ http://lhsiktvdl.blogfa.com/

سلام حانیه جونـــ
خوبی؟
ببخش چند وقت نیومدم
آپم
راستی چرا لینکو عوض نمی‌کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد