ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

اینم تموم شد...

سلام و صد سلام: حالتون خوبه؟ من خوبم

امروز پنجشنبه یعنی آخرین روز ماه مبارک رمضونه کی فکرش رو میکرد ماه رمضون به این زودی تموم شه؟ حالا از اون بدتر تابستونم زود تموم شد فکرش روو بکنید حالا اصلا بهتره بگم کل سال زود تموم شد نمیدونم دیگه چی بگم چون خدا ۱۰۰ هزار مرتبه شکر چون شنبه رو هم که تعطیل کردن البته برا من و دوستای کلاس زبانم اصلا خوب نیست چون بازم کلاس جبرانی گذاشتن اونم دوشنبه ساعت ۴ تا ۶بچه ها یه چیزی فقط فقط ۱۳ روز به مدارس مونده وااااااااای خدا جون...اوه راستی اول مطلب یادم رفت بگم فردا عید فطره خوب حالا عید رو هم به شما تبریک میگم. امشب شبه آخره الان ازتون میخوام امشب سر سفره ی افطار من رو هم دعا کنید ممنون...خوب من دیگه باید برم فعلا ''بای بای''

داشتم مینوشتم که...

سلامی دوباره به این بویی که داره میاد حالتون خوبه؟ منم بد نیستم...

خوب اومده بودم تا براتون تعریف کنم از یه خاطره ی مسخره خوب حالا لطف کنید گوش کنید:دیروز بود که اومدم خاطره ی پیروزم رو بنویسم همین اومدم بنویسم یکی از دوستای... اومد تو یاهو و گفت مییای با هم چت کنیم؟ من گفتم یکم اون یکم شد ۱ ساعت منم هی میگفتم ببین به خدا من کار دارم اما مگه ایشون به حرف من میرف؟ انگار نه انگار حالا بالاخره باهش خداحافظی کردم تا بیام دوباره وبمو بنویسم اما دوباره مامانم گفت پاشو گفتم چرا گفت چون اولن من کاردارم و دومن امشب مهمونی هستیم و باید کاراشو انجام بدی پاشدم٬ گفتم مامان این صفحه ی مدریت وبلاگم رو نبندی ها اونم گفت باشه آخه یه ۱۰ خطی نوشته بودم... رفتم کارامو انجام دادم و اومدم تا بقیه ی اون رو بنویسم که یهو نوشت:اتمام وقت مدیریت... من همین جوری ماتم برده بود چون الان اون ۱۰ خط کجا بودن؟ تو هوا^^^ واما امروز یامروز صبح رفتیم تا برا من با اجازتون مانتو بخریم ساعت 10 بود که رفتیم ولی وقتی برگشتیم ساعت 2 بود. تا اتاقم رو مرتب کنم و یه سری کار انجام بدم شد ساعت 3 واما ساعت 3 ساعت 3 اومدم تا یه خورده یه چی بنویسم شد ساعت 3:30 آخه تو نیم ساعت چی میشه کرد میدونید منظورم اینه که تو این نیم ساعت من یه کارای دیگه ای کردم و ساعت 3:30 هم اومدم بنویسم مامانم اینا گفت نمیخوای بری؟ گفتم کجا گفتن کلاس بسکت دیگه... بله منم پاشدم و رفتم آخه شما میگید با این بد شانسی هایی که من آوردم چی باید کرد؟؟؟ من دیگه نمیدونم وای خدا دیگه خست شدم باید برم کاری نداری؟؟؟ بای...

کلاس زبان

سلام و صد سلام:امروز ۱ شنبه هست من دیروز کلاس زبان داشتم میدونید اگه یادتون باشه بهتون گفتم که این هفته یعنی شنبه من تو کلاس زبان امتحان دارم... واما دیروز دیروز با هر بد بختی ای بود من و هم چنین بقیه ی دوستام کار های زبان رو انجام دادیم و ساعت ۶ راهی کلاس شدیم.خوب از این ها بگذریم٬ مهم اون امتحانس!!!خوب خدارو شکر اون رو هم خوب دادیم. اما خدا وکیلی خیلی زیاد درس گفته بود... مگه نه؟(اونایی که با من کلاس بودن) خوب راستی یه تذکر به شما دانش آموزا:هر چقدر میتونید از اینترنتتون استفاده کنید چون فقط ۱۸ روز مونده همه چیز دوباره شروع شه... آخه کی فکرش رو میکرد؟؟؟ خوب وللش فعلا حال تعطیلات رو ببریم٬البته اگر این کلاس ها بگذارند... خوب من دیگه باید برم آخه کار دارم فعلا ''بای بای''


آخرین شب

سلام:حالتون خوبه؟من خوبم خوب امروز میخواستم دربارهی شب های قدر صحبت کنم:امروز ۲۳ ماه مبارک رمضان یعنی ۱۱ شهریور ماه ساعت ۲:۰۸ دقیقه هست امروز آخرین روز های شب قدر یا بهتره بگم آخرین شب های رقم خوردن ۱ سال سرنوشت همه ی جهانیان بود... تو این شب ها تو این شب ها همه ی فرشته های خدا به زمین میان و به همه سر به سجده میبرند... این شب ها برای همه دعا کنید آخه میدونید تو این سه شب یک شب سرنوشت همه رقم میخوره که هیچ کس نمیدونه اون شب چه شبی هست.ایشالله که خدا تو این شب ها سرنوشت هممون رو خوب رقم بزنه:بیاید یه چند تا دعا برای هم بکنیم:خدا یا از تو میخوایم همه ی مریض ها رو شفا بدی خدا از خودت میخوایمدست رد به سینه ی هیچ کس نزنی و... خوب شید یه چند تا عکس از این شب ها گذاشتم.من دیگه باید برم فعلا ''بای بای''

تحویل کتاب ها

سلام و صد سلام:

حالتون خوبه؟ بااین بویی که مییاد چی میکنید؟؟؟ من دارم میسوزم و میسازم اما خوب باید گذشت منم دارم میگذرم...نه بابا شوخی کردم کم کم داره نظرم عوض میشه میدونید وقتی فکر میکنم میبینم بدم نیست فقط یه چیش بده که اونم امتحاناش بعد وقتی بازم جمع و تفریق میکنم میبینم نه امتحاناتم بد نیست البته موقعی که خونده باشی که حالا اونم میخونیم... خوب می خواستم درباره ی تحویل کتاب هام صحبت کنم:امروز صبح ساعت ۱۰ بود که از مدرسمون برای سرویس زنگ زدن و پرسیدن شما برای مدرسه ی دخترتون سرویس میخواید یا نه؟؟؟ بعد مامانم گفت باشه ما میخوایم آخه مدرسمون به ما نسبتا دوره... بعد از این که صخبتشون تموم شد من گفتم پس من برم کتابامو بگیرم...(قبلا سفارش داده بودم) رفتم که کتابام و بگیرم وقتی گرفتم و اومدم خونه دیگه مجبور شدم تا کمد کتابام و دوباره بهتر تمیز کنم تا کتابام رو بزارم... خوب حالا کتابامونم چیدیم دیگه چی مونده؟؟؟ کیف و دفتر و جامدادی که ایشالله امروز که نه فردا یا پس فردا میریم میگیریم.خوب حالا شاید یه چند تا از عکس های کتاب و دفتر اینا رو بزارم.   ok حالا اگر کار ندارید: بای بای