ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

یه روز جمعه...

سلام و صد سلام

امروز یه جمعه ی خوبی بود امروز بعد از اینکه من از کلاس ریاضی اومدم تو حدودای ساعت 1 خاله


جونم زنگ زد و گفت مییاد بریم بیرون ناهار بخوریم ؟   ما هم به اتفاق خانواده رفتیم خیلی خیلی


خوش گذشت ساعت 1 رفتیم ساعت 7 برگشتیم .   بعد از اینکه ناهار و خوردیم یه خورده


استراحت کردیم  بعد من و بابام والی بال بازی کردیم . بعد هم همگی وسطی بازی کردیم خیلی


حال داد.همین که داشتیم وسطی بازی می کردیم یه دفعه وای خدای من... خوردش زمین و


شلوارش... من و دختر خالم زدیم زیر خنده این قدر خندیدیم که دلمون درد گرفته بود.


دیگه بازی بسه اه نه خلاصه یه لیوان چای خوردیم و بعدم اومدیم خونه وای خیلی خوش گذشت


هنوز هم وقتی فکرر اون موقع رو میکنم...


خلاصه  خیلی خوش گذشت.


                                   (  تا یه خاطره ی دیگه خدا حافظ )


ساعت:9:45

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد