ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

ღ♥ღ мʏ ∂ιαяʏ ღ♥ღ

♥k♥ Ɩ˩ѲѴЄ ƳѲѲѲѲƲ ѦƳ ˩ѲѴЄ ♥ k♥

نتایج هم آمد...

به نام خدا و سلام :


باز هم سلام با یه خاطره ی جدید و تازه ی دیگه اومدم .  تو خاطره ی قبلی گفتم که تا اومدن


نتایج خداحافظ ولی دیروز نتایج اومد خدا رو صد هزار مرتبه شکر... بله خدا رو شکر که ... قبول  


شدم . وای وقتی خبر قبولیم به گوشم رسید اون قدر خوشحال شدم که نگو از خوشحالی گریه کردم


وای باورم نمی شد.  وقتی به مامانم گفتم  گفت: خودم زود تر از تو رفتم تو سایتو خبر داشتم اونم از


من بیشتر خوشحال بود. چون باورم نشده بود خودم دوباره رفتم تو سایت بله دیدم که... جیغ داد...


خداروشکرما تو مدرسمون ۲۴ نفر قبولی دادیم مدرسه ی ما یعنی (مطهره) تو قزوین بیشترین


قبولی و داد.


از اول سال تا ۲۷ فروردین استرس امتحان ، از۲۷ فروردین تا ۱۰ اردیبهشت استرس قبولی، از ۱۰


تا ۳۱ اردیبهشت دوباره استرس امتحان و بعدم استرس قبولی مرحله ی (۲) خداکنه که اونم


قبولشم و خیالم راحت بشه.


راستی امروز ۸۹/۲/۱۷ است. ساعت:۹  روز جمعه.


لطفا برای مرحله ی دومم دعا کنین. دوست دارم که قبول شم.


راستی تو خاطره های قبلیم و امروزم گفتم  10 اردیبهشت نتایج می یاد من دیر ننوشتم اداره


نتایج و دیر داد یعنی شانزدهم . خوب ببخشید که سرتون و درد آوردم.


تا یه خاطره ی دیگه خداحافظ.     پیش به سوی قبولی...

                                         

                                       . بای بای.



بالاخره رسید...

سلام و سلام و صدویک سلام 


امروز جمعه یعنی 1389/1/27 من امتحان تیزهوشان داشتم آره همونی که در خاطره ی قبلیم نوشته 


بودم. 

امروزز ساعت 7 از خواب بیدار شدم و در ساعت 8 به حوزه ی امتحان رفتم وهمه چیز رو سپردم به 


خدا چون من به اندازه ی کافی تلاش کرده بودم . وای خدای من اصلا باورم نمی شد که من دارم 


میرم سر جلسه ی امتحان اونم چه امتحانی شاید برای بعضی ها مهم نباشه ولی برا ی من مهم بود.


وای فکر می کردم سوال ها خیلی سخت باشه اما... خوب خدا رو شکر امتحان ودادیم و امدیم 


خونه حالا تا اینجا استرس امتحان بود از الان تا 10 اردیبهشت استرس قبولی. وای یعنی میشم 


به نظر خودم به احتمال 80% آره . حالا دیگه هرچی خدا بخواد.


خلاصه ی داستان بگم بلاخره همه ی روز ها میان و میرن راستی اینقدر سرگرم داستان شدم که 


یادم رفت بگم ساعت چنده الان که دیگه به آخر داستانم رسیدیم ساعت 4:37 دقیقه ی بعد از _


ظهره.برای همتون آرزوی موفقیت میکنم                                                                                                                                                                                                                                                                       

  حالاتا یه خاطره ی داغ و تازه  ی دیگه خدا حافظ....

آغاز شد...

باز هم سال نو اغاز شد با همه ی خوبی ها وبدی ها و سختی های سال 88 کنار امدیم سال 88 


سالی بود که آن هم مثل سال های دیگر به پایان رسیدو باز هم سالی نو شروع شد بیایید با آرزو 


های خوب همدیگر را دعا کنیم . خدایا... من از اون هایی که این وب و می خونن می خوام از خدا 


بخوان تا ارزوی همه ی مردم جهان براورده بشه.هر جا که هستن.


من امسال پنجمم و27 فروردین امتحان تیز هوشان دارم و برام مهم که قبول بشم


از شما می خوام برای منم دعا کنین .


برام این قدر مهمه که اگه الان یکی از فامیل ها بخونن میگن بابا ما رو کشتی این قدر که گفتی 


برام دعا کنین.


الان دومین روز سال 89 ساعت 8.26 دقیقه است 


      تا روز یا سال دیگه خدا حافظ......

سفر به شمال

سلام و باز هم سلام

بازهم معذرت می خوام که نتونستم چندروز خاطراتم و بنویسم . ولی سعی می کنم که از این

به بعد مثل اون موقع ها همه یخاطراتم را روز به روز بنوسم۰۰۰  
شنبه ی همین هفته بود که با خالم اینا به شمال رفتیم

وقتی برای ناهار به رستورانی رفته بودیم 4 نفر که با هم آشنا بودن به اون جا اومده بودن...

یک نفر از اونا یه چیزی گفت ویکی از پشت سر هم می گفت واقعا...واقعا... Farting

من دیگه عصبانی شده بودم. 

 خلاصه شبم که می خواستیم برای شام بیرون بریم در رستوران اونارو دیدیم !  

دختر خالم به شوخی گفت مثل این که پشت سر ما اومدن. بعد که از رستوران خارج شدم اتاق اومدیم تا شب زود بخوابیم و صبح زود بیدار شیم و صبحانه بخوریم وبعد کمی توی آب بریم

 و ساعت1:0۰  حرکت کنیم ...

من و دختر خالم لب دریا که شن و ماسه هست یک چاه کندیم که از زیر آن آب بسیار زیادی در آمد.بعد که می خواستیم

به قزوین بیایم برای ناهار باز هم به رستورانی رفتیم .

 من گفتم که شاید الان هم اون 4 نفرو ببینیم!

بعد خندیدم .... * پایان *

** راستی خداحافظ**

(( لالایی هایی که هرشب برایم می گفتند ))

سلامی به گرمی آفتاب

می دونم که می خواین این مطلب دیگه تلخ نباشه ...

ولی باز هم معذرت می خوام چون که اینم خیلی خیلی خیلی کم تلخه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روزی بود که من متولد شدم و الان 9 سال دارم و در 5 سالگی یا بهتر است بگو یم در 4 سالگی ام نمی توانستم

به خواب بروم و با صلوات بر آل محمد ((ص)) به خواب می رفتم ،ولی روز هایی هم بود که آن قدر خسته بودم که

با یک چشم به هم زدن به خواب می رفتم یا این که لالایی های زیادی برای خوابم بود....

مثلا روز هایی هم بود که وقتی مادر و پدرم می خواستند بخوابند به آرامی باهم صحبت می کردندواین لالایی زیبایی

برایم بود!!!

می توانم دوتای دیگر هم مثال بزنم مثلا وقتی رفتگرها کوچه های پهن و باریک را جارو می کردند می توانستم

به راحتی به خواب بروم وحتی حاضر بودم که مادرم یک لحظه پهلویم بخوابد تا من به خواب بروم!!!

((این چیز هایی که گفتم بهانه هایی برای لالایی هایم بود))