-
هرچه را که دوست داری روی کاغذ سفیدت بنویس
سهشنبه 21 خردادماه سال 1387 11:36
سلام وباز هم سلام نمی دونم که این نوشته ای که می خوام بنویسم تلخه یا شیرین ولی امیدوارم که هرکی که می خونه خوشش بیاد امیدوارم...امیدوارم... نمی دانم چه بگویم واز کجا شروع کنم! نوزادی کوچک بودم ونمی دانستم که ( الف ) را چه گونه بنویسم ولی بعد فهمیدم که از ( ا ) ادب واز (ب) باران را ببینم واز (پ) پاکیزگی را بنویسم......
-
تحویل کارنامه
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 14:10
سلامی کردم دوباره از همه ی شما دوستان و مخصوصا اونایی که برام نظر گذاشته اند بسیار معذرت خواهی می کنم چرا واقعا نمی دونید برای اینکه چند روز بود که مشغول انجام دادن کاری بودم که نتوانستم در ویبلاگم چیزی بنویسم امیدوارم که نارا حت نشده باشید امروز که 13/3/87 است من کارنامه ام را گرفتم از دوستی که برام نظرداده نمره ی...
-
اشنایی با من و خاطرهام
یکشنبه 5 خردادماه سال 1387 15:53
سلامی کردم دوباره: آره درست متوجه شدی دوباره سلام کردم !!! راستی یکی از دوستان نظر داده : لطفا در بخش بعدی خودت و معرفی بکن. من هم قبول کردم و الان می خوام خودم را معرفی بکنم: من حانیه هستم ودر کلاس چهارم ابتدایی درس می خونم راستی تا یادم نرفت من ۱۱ساله هستم. دیشب محمد دایی ام به من گفت: تو شب باید اینجا باشی منم شب...
-
خاطره ی امروز یعنی: ۴/۳/۱۳۸۷
شنبه 4 خردادماه سال 1387 15:53
سلامی به گرمی آفتاب : سلامی کردم دوباره ! راستی با امتحانات که بعضی ها مثل خودم که ازاونا بدم مییاد چه طورید ؟ امید وارم خوب و خوش و سلامت در کناره خانواده باشید من که امروز اخرین امتحانم بود فکر میکنم که همه ی امتحانام و خوب داده باشم امیدوارم که شما دوست عزیز که هر جا هستی همیشه موفق باشی و در تمام مراحل زندگی ات...
-
خاطرات گوناگون
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1387 14:25
سلامی دوباره امروز که ازخوب بیدار شدم تونستم کارهای خیلی زیادی انجام بدم ، براتون چنتا مثال می زنم : اول به مدرسه رفتم واتحانات چرت و پر تو دادم :: بعدش به خونه رفتم مامانم گفت: راستی امروز می خوام برم حساب باز بکنم ! من گفتم : من هم مییام ، وقتی حساب باز کردیم من گفتم: مامان بریم خونه ی مامانی؟ مامانم قبول کرد بعدش...
-
خاطره ی ۳۱/۳/۱۳۸۷
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1387 19:34
منو مامانم امروز با ماشین به خونه ی مامانی ام امدیم من وقتی که رسیدیم گفم: من فردا امتحان ریاضی دارم ولی خوشبختانه ورقه برای تمرین اوردم بعد زنگ رو زدم و بعد وارد شدم بعد از چند ساعت تصمیم گرفتم ویبلاگم را تغییر دهم به دایی ام گفتم او هم قبول کرد بعد که مشغول کار شدیم مادرم صدایم کردو گفت : بیا برات سوال ریاضی نوشتم...